برفین برفین ، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 26 روز سن داره

نی نی برفی من برفین

دومین سفر(شمال)

  سلام دوست جونای خوبم حالتون چطوره واسه همتون آرزوی سلامتی میکنم ما به همراه خانواده ام(مامانی آقاجون خاله الهام)رفتیم شمال هوای خوبی داشت آخه ما هر وقت میرفتیم به جای دریا بارون قسمتمون میشد اما این سری تیر ماه رفتیم و جاتون خالی دلی به دربا زدیم اولین باری که هندوانه خوردی مواظب بودی کسی نزدیکت نشه که بخواد ازت بگیرتش در غیر این صورت صدای جیغت تا خود رودبار میرفت اینجا هم زنجانه      تو ماشین یا خواب بودی یا رفته بودی ماشین آقاجون بغل مامانی بستنی بخوری اینجا هم یه رستوران سنتی نزدیک چمخاله واین هم برفین خانم که بابایی بیدارت کرد که بیایی و با دربا آشنات کنه و تو هم خیلی دوسش داشتی ...
19 مرداد 1392

8 ماهگیت مبارک ماه من

سلام مامانا باباها آبجی ها داداشی ها من 8 ماهه شدم هههههههههههوا واسه برفین خانم                                                               داشتیم میرفتیم خونه عموی من اینم دختر عموی منه(محدیث خانم) برفبن کلی اسب سواری کرد باید یکی از این اسبها واسش بخرم خیلی خوشش اومده بود ولی هیچی جای تاب خودشو نمیده اینم حموم 8 ماهگیش  این عکس مربوط به ٥ دقیقه پیشه داشتم وبتو آپ میکردم برگشتم ببینم چی کار میکنی با این صحنه روبه رو شدم...
15 مرداد 1392

مسافرت اصفهان(3 ماهکی)

امسال عید واسه اولین بار رفتی اصفهان اینم از سفره هفت سین   ووووووووووووووووووووو گردش در اصفهان زاینده رود بی آب جیییییییییییییییییییییییییییییییییییگر مامان یه خانواده 3 نفره کوچولو مامان جون................مامان برفین خانم ووووووو از همه مهم تر برفین خانم که لالاییده تتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتلکابین سواری اون بالا مامان جون و آقا جون به همراه نوه کوچولو چچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچهل ستون للللللطفلا نظر یادتون نره منتظرتونیم بببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببای   ...
13 مرداد 1392

یاد 7 ماه گذشته

سلام امروز میخوام داستان این جوجه کوچولو رو واستون بگم  12 آذر منو بابایی همراه مامان مریمم رفتیم مطب خانم دکی(شیوا احمدی)اون روز خیلی استرس داشتم چون میدونستم آخرین باره که تو شمکم میبینمت بعد از 4 ساعت انتظار نوبت ما شد و بلاخره دیدمتو 1000 یار قربونت رفتم قرار شد فردا بیای بغلم شبو یا کلی دلداری از بابایی خوابم برد صبح ساعت 6 مامان مریم رفته بود بیمارستان آذربایجان تا کارامو انجام بده منم ناشتا تو خونه منتظر تل بودم خانم دکی زنگ زد گفت تو خونه چی کار میکنی برو بیمارستان گفتم تا اونجا 10 قدم راهه مامانمم اونجا است نگران نباش یه موقع میام ساعت 15:05 مامی جونم زنگ زد گفت برو دم در محمد داره میاد آب دهنمو قورت دادمو رفتم بالاخره رفتم ت...
10 مرداد 1392

رفته بودیم در در

سللللللللللللللللللللللام من اومدم با یه عالمه عکس اومدم ما رفته بودیم یکی از شهرستانهای تبریز خییلی خوش گذشت با یه عالمه پشه که همشون منو بوس میکردنو جای لباشون میموند رو من آشنا شدم   حالا اینجا خوب بود اونها هم فهمیده بودن چه دختر شیرینی دارم حالا نوبت شیطونی های دخترمه که همه جا میرفت از جمله صندق عقب موتور ماشین و کلی گشت در باغهای فامیلهایی که تا حالا ندیده بودیمشون اینم از منو بابایی دارم موهاشو میکنم که حوصله ام سر نره تازه اگه بره جیغ میزنم و مامانی که همیشه آویزونشم دیگه تو ماشین سر جای خودم نمیشینم سر پا نانای میکنم داشتیم میرفتیم افطاری تو باغ میبینید من...
7 مرداد 1392

اتاق دخملی

اینجا اتاق برفین ناز خانمه که فعلا به سلیقه من و بابایی چیدیم از یه زاویه دیگه اینم یه مدلشه فعلا اینا رو داشتم بازم واستون از وسایلاش عکس میندازم ...
3 مرداد 1392

اولین دیدار با شما

سلام من و دخترم هم به جمع شما نی نی ویلاگی ها پیوستیم واستون کلی حرفهاو یادگاری های شیرین داریم که می خواهیم شما هم با ما شریک این لحظه ها باشید دوستتون داریم ببببببببببببببوس خانمی من وقتی دید تو دل مامان بابایی یه جای بزرگ واسه یه نی نی کوچولو جا باز شده درست وقتی که جوجه ها رو میشمارن(آخر پاییز)البته با یه خورده عجله اومد بغل ما دوستت دارم مامانی اینم دومین عکشه که عاشق این عکسشم ...
3 مرداد 1392
1